شکست آمدن. دچار شکست شدن. - شکست به جان رسیدن، حرمان و نومیدی دست دادن: نه امّید عقبی نه دنیا به دست ز هردو رسیده به جانم شکست. فردوسی. و رجوع به شکست آمدن شود
شکست آمدن. دچار شکست شدن. - شکست به جان رسیدن، حرمان و نومیدی دست دادن: نه امّید عقبی نه دنیا به دست ز هردو رسیده به جانم شکست. فردوسی. و رجوع به شکست آمدن شود
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)